امیرمحمد دهقان استان البرز، شهر کرج خرداد95
در پاسخ به متن نوشته شده توسط دکتر سبطی كه در ابتدای کتاب تناسب مفهومی ایشان چاپ شده است.
قامت بلند
برای این درختان خسته
بد نعمتی است!
وقتی زبان ، صدای فریادشان را به گوشمان نمیرساند
برگ
تنها نامهرسانِ دلِ تنگِ این قامت های بلند است!
دیگر درختها نه فقط از تماشای رهگذران
که از تماشای ما نیز خسته اند
امّا این بار
برگها بیدارند
ما خوابیم!
نیمکتهای چوبی کلاس رویاسازمان
به تختخواب نرمِ خوابدیدنِ رویاهایمان بدل گشتهاند!
برگها بیدارند
و از چارچوب تنگ و منجمد کلاس
مینالند از این همه خستگی و اضطراب!
اضطراب نواختن سیاهی
بر پیکر چارتار سفید تستها!
و چه بد اضطرابی است
اضطراب درست سیاهکردن سفیدی!
وقتی گاه یک فالش سیاه کردن
کیلومترها سیاهی در آیندهمان می نوازد!
برگ ها غر میزنند
اما برگاند دیگر
چه میفهمند؟
که با همهی فاصلهی دوری که ما پشت نیمکتخوابیدهها
با معلم پشت میزمان داریم
گاهی خیلی نزدیکیم
خیلی خیلی نزدیک
و چه نزدیکی دوری
وقتی خوب میدانیم
بهانهی خیلی از ما پشت نیمکتیها
عشقمان نیست
تأمین معاش است
ارضای علاقهی دیرینمان نیست
تضمین فراش است!
وقتی خوب می دانیم
این چارتار سفید لعنتی
به چه قیمت گزافی سیاه میشود
پولهایی که برای ما نیست میدهیم
که بر نیمکتهای رویاهایمان تکیه بزنیم
تا فردا روزی
وقتی یکی از راه رسید
و خواست پولهایی که برای او نیست خرج نیمکتهای رؤاهایش کند
شرمندهاش نشویم!
برگ ها غر میزنند
اما برگاند دیگر
چه میفهمند؟
چه می فهمند که در گوشه هایی از همین کلاس
هستند کسانی
که شوق ساعتها در راه بودنشان
وقتی هر صبح از کنار میلیاردها پول میگذرند تا به نیمکتهایشان برسند
که انرژی شبهای خسته از راه رسیدنشان
وقتی از کنار همانها بر میگردند
دیدن کسانی است
که شاید پولهایی که برای ما نبود خرج کردیم
تا ببینیمشان
اما امید درست سیاه کردن سفیدی چارتار آیندهمان را
مدیون آنهاییم!
و چه دوری نزدیکی است
وقتی روزی میرسد
که ساعتها در راه باشیم
و بیاییم سر وقت معلم قدیممان
که بگوییم
معلم
همانی شدم که قرار بود
الآن
دیگر به عشقهای دیرینهام هم میپردازم!
بیا معلم!
بیا!
چارتار را که خوش نواختم
بنشین سفره دلمان را با شعر باز کنیم
شعر خوردن را
خودت یادمان دادی!
امیرمحمد دهقان