دسته‌بندی نشده

تنفسی در شعر سیمین

 

بانو سیمین بهبهانی غزل را نیمایی دیگر بود. در روزگار جوانی دفتر شعر و غزلش میدان رقابتی بود با دختری از جنس زمانش، فروغ فرخزاد، آن دخترِ باد که در آسمان غزل سَرپَری زد و  شعر آزاد او را به بیکرانه ها پرواز داد؛ اما جادوی غزل برای سیمین هرگز باطل نشد. می رگ هایش بود؛ مستی شب هایش بود. غزل را نیماگری کرد. در نشیب و فراز  عمر  از دستش ننهاد؛ با خود به همراهش داشت و یکسر سبک سنگین می کرد: وزنش را ، حرفش را، بلندی فریادش را  تا از دهان نیفتد از گوش زمان نیفتد. یادش غزلباران!     « هامون سبطی »

 

 

 

دودل، لرزان، هراسان، چهره پر بيم

به گور سردِ وحشت‌زا نظر دوخت:

شرار حرص آتش زد به جانش،

طمع در خاطرش صد شعله افروخت

 

به‌نرمي زير لب تكرار مي‌كرد

سخن‌هاي عجيب «مرده‌شو» را

كه: «با اين مرده، دندان طلا هست

نمايان بود چون مي‌شستم او را

«فروغ چند دندان طلا را

به چشم خويش ديدم در دهانش،

ولي، آوخ! به چنگ من نيفتاد

كه انديشيدم از خشمِ كسانش.»

كنون او بود و گنج خفته در گور

به كامِ پيكر بي‌جان سردي

به چنگ افتد اگر اين گنج، ناچار

تواند بود درمان بهر دردي

 

به‌دست آرد گر اين زر، مي تواند

كه سيمي در بهاي او ستاند

وزان پس كودك بيمار خود را

پزشكي آرد و دارو ستاند

 

چه حاصل زين زرِ افتاده در گور

كه كس كام دل از وي برنگيرد؟

زر اين‌جا باشد و، بيماري آن‌جا

به بي‌درماني و سختي بميرد؟!

كُلنگ گوركن بر گور بنشست:

سكوت شب چو ديواري فرو ريخت

به جانش چنگ زد بيمي روانكاه

عرق از چهره‌ي بي‌رنگ او ريخت

 

شراري جَست از چشم حريصش

چو آن كالاي مدفون شد نمودار

دلش با ضربه‌هاي تند مي‌زد

به شوق ديدن زر در شب تار…

دگر اين، او نبود و حرص او بود

كه ضعف و ترس را پست و زبون كرد

كفن را پاره كرد انگشت خشكش

به بي‌رحمي سري از آن برون كرد-

 

سري كاندر دهان خشك و سردش

طلاي ناب بود… آري طلا بود!

طلايي كز پيَش جان عرضه مي‌كرد

اگر همراه با صدها بلا بود!

 

دگر اين، او نبود و حرص او بود

كه كام مرده را خونسرد، وا كرد

وزان فكّ كثيف نفرت‌انگيز

طلا را با همه سختي جدا كرد…

سحرگاهان به زرگر عرضه‌اش كرد

كه: بنگر چيست اين كالا، بهايش؟

محك زد زرگر و بي‌اعتنا گفت:

طلا رنگ است و پنداري طلايش!

                              «زنده‌ياد، سيمين بهبهاني»

 

 

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می  گر  ناگوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آن را گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم       سیمین بهبهانی

 

 

وقتی که سیم حکم کند، زر خدا شود /  وقتی دروغ داور هر ماجرا شود

وقتی هوا ـ هوای تنفس، هوای زیست ـ /  سرپوش مرگ بر سر صد ماجرا شود

وقتی در انتظار یکی پاره استخوان  /  هنگامه ای ز جنبش دم ها به پا شود

وقتی که سوسمارصفت، پیش آفتاب / یک رنگ رنگ ها شود و رنگ ها شود

وقتی که دامن شرف و نطفه گیر شرم / رجاله خیز گردد و پتیاره زا شود

بگذار در بزرگی این منجلاب یأس  /  دنیای من به کوچکی انزوا شود              سیمین بهبهانی

 

 

 

شلوارِ تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد / خشم است و آتش نگاهش، یعنی: «تماشا ندارد!»

رخساره می تابم از او اما به چشمم نشسته / بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

با پای چالاک پیما، دیدی چه دشوار رفتم ؟ / تا چون رود او که پایی چالاک پیما ندارد

تق تق کنان چوب دستش روی زمین می نهد مهر / با آنکه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد …

سیمین بهبهانی( سال 66، برای جانبازان جنگ )

 

 

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد / بابا ستاره ای در،  هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فروبست / حتا دل دماوند، آتشفشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت / رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،زاینده رود خشکید / زیرا دل سپاهان،نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند / گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها بر کام دیگران شد / نادر ز خاک برخیز  میهن جوان ندارد …
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی  / بی نام تو ، وطن نیز نام و نشان ندارد           سیمین بهبهانی

 

 

 

خشك، خشك، بی‌‌جان، خشك!              زُهد خشك و زِهدان خشك

خشك هم نخواهدزاد             زين سِتَروَن و زان خشك

ساقه‌يي نمي‌رقصد                شاخه‌يي نمي‌بالد

خار هم نمي‌رويد                  سربه‌سر بيابان خشك

نعره مي‌كشد استاد                كاين مباد و آن مي‌باد

بانگ و لحن و سيما تلخ          امر و نهي و فرمان خشك

نوش چاشتگاهي را                خيره مي‌زنم فالي

لخته لخته خون پيداست         بر كنار فنجان خشك

قُمْريان سبز آواز                   بي‌نشاط و بي‌پرواز

در تموز آتش‌ساز                  خُشك شد گلوشان، خشك

ساز از صدا افتاد                   چنگ بي‌نوا افتاد

شاد زي كه گِرد آمد              هيزم زمستان، خشك

تشنه‌ام، مسلمانان                 پاسِ دين اگر داريد

آب، آب مي‌جويم                  در كويرِ سوزان، خشك

      «غزل‌بانوي ايراني، سيمين بهبهاني»

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *